Tuesday, May 09, 2006
Sunday, April 30, 2006
تنهایی

این جا نشسته ام
کتاب می خوانم
تا سرم گرم باشد
و گه گاهی برخیزم
نگاه کنم از پنجره
به خدای خیابان
به آسمان خاکستری
و پرندگان سفید
کودکی
سالهاست
تنهاییش را
در من
جا گذاشته است
شب
شب قشنگیست
بازی مازیار
رختخواب های به هم چسبیده
چرا باید به تو فکر کنم
روز گاری که گذشته است
بی حاصل
حسرت بار
پر خاطره
قلبم هنوز می تپد
باران
روی شیشه
گل آلود می شود
می دانم
فردا
از پله های کتاب خانه بالا میروم
قلبم تبدار
هنوز می تپد
دیگر پاسخی نیست
عکست را می بوسم
نگاهت
با طنازی بی رحمانه اش
یادآور می کند
بوسه هایم را
که دیگر
پاسخی نیست
قبل از سپیده
پیاده روی قبل از سپیده
:می پرسی
در زندگی چه می خواهی
:سکوتی طولانی
آرامش
آسمان روشن تر میشود